گاهی گره های زندگی آنچنان گلوی مارا می فشرد که امان از کف می دهیم وبی قرار کوچه وبرزن هر بیگانه ای می شویم.براستی که سوراخ دعا را گم کرده ایم ونمی دانیم فلسفه این همه نشدن ها چیست ؟ما عاشق های واقعی را فراموش کرده ایم .این حکایت را به جان ببین وخود حدیث مفصل بخوان از این مجمل:
از بایزید بسطامی رحمه` الله علیه پرسیدند: چگونه به این مقام رسیدی؟
گفت: ده ساله بودم. همهی شب مشغول عبادت بودم. شبی مادرم از من خواست که چون هوا خیلی سرد است، پیش او بمانم و بخوابم. مخالفت با مادر برایم سخت بود. قبول کردم. آن شب خوابم نبرد. نماز شب نخواندم. یک دست بر دست مادرم گذاشته بودم و دست دیگرم زیر سر مادرم بود. تا صبح هزار قل هو و الله احد خواندم.
آن دستی که زیر سر مادرم بود، خشک شده بود. به خود گفتم، ای تن! رنج برای خدا بکش. وقتی مادرم متوجّه شد، دعا کرد و گفت: یارب! تو از او راضی باش و او را به مقام بالایی برسان.
دعای مادرم در حقّ من مستجاب شد و مرا به این مقام رساند.
این حکایت بایزید بود وخوشا به عاقبتش.....وای بر من اگر مادرم ازجان آهی برکشد و مرا نفرین کند....
شیر یا گاو؟هیچکدام
نوبهارمن
عشق ویخ فروش
عشق وگدایی
تخم های واژگون عشق های سرنگون2
تخم های واژگون عشق های سرنگون1
عشق و آسفالت
گله از لحظه ها
عاشق های بی وجدان
عاشقی ودروغگویی
عشق در تاریکی
بیست هزار بازدید از آینه ای نچندان بیست
عشق کثیف ممنوع
سلام وسلام
دلیل عشق
[همه عناوین(32)]